امروز همان جای همیشگی سیگار کشیدم و بر اساس بخت شترمرغی ام ، مدرسه ی دخترانه ای تعطیل شد و از آن جایی که تو فاز مزحکی بودم متوجه نشدم . دو دختر ، آنطرف خیابان ایستاده بودند تماشا و تحسینم می کردند . متاسفانه پالتوی بلند جذابم را پوشیده و عینک آفتابی زده بودم . تنها لحظه ای بود که احساس کردم تصویر فریبنده ای را از خودم به اجرا می گذارم و تنها باری بود که نمی خواستم همچین تصویری را داشته باشم . اول دبیرستان ، من همچین زنی را دید می زدم . البته اول دعوای وحشتناکش با دوست پسرش را دیدم و بعد سیگار کشیدنش را . دلم می خواست همین زن باشم ''خوبی زنی بود که بوی سیگار می داد و اشکهای درشتش از پشت عینک با قرآن می آمیخت'' بله هم من و هم آن زن می گریستیم . عینک به چشم زدیم تا خیلی ریاکارانه زار بزنیم . و این دختربچه ها ، همچون من ، شیفته ی این غم ریاکارانه می شوند . می خواهند شکست بخورند ، عاشق شوند و بازهم شکست بخورند تا شبیه زنی با عینک آفتابی باشند که سیگار می کشد و گریه می کند . در حالی که پشت سرشان مادرانی هستند که غذایشان را پخته اند ، معشوقه هایشان را بوسیده اند ، با دوستانشان به گذشته ها خندیدند و حالا به استقبال جگرگوشه هایشان آمده اند . مادران را نمی بینند و این آدم پوچ و گمشده را نگاه می کنند .
درباره این سایت