امروز همان جای همیشگی سیگار کشیدم و بر اساس بخت شترمرغی ام ، مدرسه ی دخترانه ای تعطیل شد و از آن جایی که تو فاز مزحکی بودم متوجه نشدم . دو دختر ، آنطرف خیابان ایستاده بودند  تماشا و تحسینم می کردند . متاسفانه پالتوی بلند جذابم را پوشیده و عینک آفتابی زده بودم . تنها لحظه ای بود که احساس کردم تصویر فریبنده ای را از خودم به اجرا می گذارم و تنها باری بود که نمی خواستم همچین تصویری را داشته باشم . اول دبیرستان ، من همچین زنی را دید می زدم . البته اول دعوای وحشتناکش با دوست پسرش را دیدم و بعد سیگار کشیدنش را . دلم می خواست همین زن باشم ''خوبی زنی بود که بوی سیگار می داد و اشکهای درشتش از پشت عینک با قرآن می آمیخت'' بله هم من و هم آن زن می گریستیم .  عینک به چشم زدیم تا خیلی ریاکارانه زار بزنیم . و این دختربچه ها ، همچون من ، شیفته ی این غم ریاکارانه می شوند . می خواهند شکست بخورند ، عاشق شوند و بازهم شکست بخورند تا شبیه زنی با عینک آفتابی باشند که سیگار می کشد و گریه می کند . در حالی که پشت سرشان مادرانی هستند که غذایشان را پخته اند ، معشوقه هایشان را بوسیده اند ، با دوستانشان به گذشته ها خندیدند و حالا به استقبال جگرگوشه هایشان آمده اند . مادران را نمی بینند و این آدم پوچ و گمشده را نگاه می کنند .


 

i knew that it was wrong

تاریک بود . همه ی آدم هایی که دوستشان داریم حضور داشتند . چند کلمه را پچ پچ کردیم . گوشم را جلوی صورتت آوردم . با هدفی خاص یا هر کوفتی که اسمش را میگذارند . صدایت ، همان صدایی که با آن با دوستانت و دیگران حرف میزنی نبود . و این مرا کرد . حالا ورق برگشته بود . 

 

i was dying to get back home and you were starting out

این تاریکی شروع و پایان ماست . اما باید به عقب برگردم . به زمانی که بارها درخشیدی و من چشمهایم را بستم و سرگرم جیرجیرک های مزخرفم شدم . تو از کنار من رد میشدی ، گوش میدادی ، میدیدی ، مثل یک دوربین دنبال کننده به دنبال شخصیت اصلی ات بودی  پسر بچه بازیگوشی که در چنگم بود و حالا در کوچه ای گم اش کردم . حالا که تراژدی گم شدنت آغاز شده ، باید به خانه بروم و زار بزنم یا کوچه ها را به دنبالت بگردم ؟ تو که این بازی را شروع کردی ، انتخاب کن !

 

you smiled at me like i was young it took my breath away

زیر نور آفتاب زمستان و تابستان ، روزهای ابری ، روزهای خیس و در تاریکی شب تو را دیده ام . تو زیبا نیستی . این کار را سخت تر می کند . می توانستم خود را شیفته زیبایی ات کنم و چه شیفتگی ای زودگذر تر از این نوع شیفتگی ؟ اما شیفتگی ام مسیرهای عجیب غریبی دارند . یک مسیر به سمت چشم های کوچک ات ختم می شود . مسیری که انتهایش تصویری از من است . تصویری جذاب و خیره کننده که فقط از چشم های تو بر می آید و جهانی که در آن دریچه هاست . مسیر بعدی پاهای بی قرارت است . پاهای پرسه زن تو که اگر روزی هم قدمشان شوم ، چه راه های شگفت انگیزی را تجربه خواهم کرد ! مسیر بعدی لب به همراه دست هایت که هیچ توضیحی برایشان ندارم . اما خواستنی ترین مسیرم است . مسیر آخر شیفتگی ام ، قدرت حضور بی صدایت است . روزهایی که هستی انگار آلودگی تمام تهران به سینه ام وارد می شود . حتی اگر چیزی نگویی حتی اگر نخواهی که باشی . شیفتگی هایم نه است . زنی ۴۰ ساله . اما تو هیچ نمیدانی و بچه ام میدانی . لبخند میزنی . می کشی و زنده می کنی .

 

My lost, my lost was saying found , My don't was saying do

شیفتگی ام ، از همان تاریکی آغاز می شود . حالا که ورق برگشت ، چه باید بکنم ؟ اصلا کاری بلد هستم ؟ میدانم خواسته زیادی است اما تو که تمام مسیر شیفتگی ام را ساختی ، نمیتوانی مسیر رسیدن را هم بسازی ؟ دوست ندارم برای تو غمگین و افسرده باشم اما در این زمان ، قدم برداشتن به سمت کسی چون تو برایم دشوار است . تمایل به س و گریه کردن دارم . نمی شود دستم را بگیری و در تاریکی با همان صدایی که فقط برای من است بگویی : ''قرار نیست منو مثل بقیه از دست بدی'' می شود از این جملات آبکی بگویی ؟ : ''من همیشه پیشت میمونم'' ، ''برام هیچکس مثل تو نیست'' ، ''من عاشقتم''.

امروز که از تو گذشتم و نگاهت را از من یدی ، ترسیدم . کل مسیر را تا خانه گریه کردم . نمیخواهم از دستت بدهم . در این زمان ضعیف ترین موجود کل زندگی ام هستم . تو به من بگو ، تو که همه چیز را میدانی ، کتاب میخوانی و مینویسی و میسازی و میکشی . تو به من بگو چه کنم ؟ کدام کتاب را بخوانم ، کدام فیلم را ببینم ، کدام موسیقی را گوش کنم تا به تو برسم ؟ اصلا راهی هست ؟ 

می خواهم بلند شوم . شاید هم بلند شدم . چند قدم بردارم . لطفا اگر قصد پس زدن را داری ، آرام آرام اینکار را بکن . ممکن است به زمین بیوفتم و دیگر نتوانم بلند شوم . نمی خواهم تصویر بدی از تو بسازم تو فقط باید کسی باشی که روح مرا تصاحب کرده است ، نه کسی که به بدترین شکل ممکن شکستم می دهد . 

حالا ای انجل من ، ای دویل من به نظرت چه می کنم ؟ هردو می دانیم چه می کنم . کوهن هم می داند . اما واقعا نمی شود ؟؟

 

:

They ought to give my heart a medal
For letting go of you
When I turned my back on the devil
Turned my back on the angel too


انقدر از خود دور شده ام که می ترسم . از این جسمی که در آن زندگی می کنم می ترسم . گاهی دهانش را باز می کند و چرند می گوید . گاهی خودش را از خانه بیرون می برد و مشغول می کند . گاهی خوشحال است و برای خود می رقصد . گاهی با آدم هایی که از آنها بیزارم می گردد . چرند گوش می دهد ، چرند می بیند ، چرند می خواند . نمی توانم تحملش کنم . این انسانِ مشتاقِ نرمالِ ترسناک را .


این را هم اعتراف می کنم که دوست دارم گاهی کوچک و بی دست و پا باشم . مثلا با کسی که از من انتقاد می کند بحث کنند و کار به دعوا بکشد حتی اگر کاملا اشتباه کنند . مثلا وقتی از ارتفاعی بالا می رویم دست هایم را بگیرند . مثلا اگر با قاشق چنگال پلاستیکی باید جوجه بخوریم ، جوجه را برایم خرد کنند . مثلا اگر ه ای نزدیکم شد آن را بکشند و جسدش را به جایی بسیار دور ببرند . مثلا موهایم را مرتب کنند . دیگر چیزی به ذهنم نمی رسد .


یک مدتی است برگشته ام به علاقه مندی به مرد های معمولی . درواقع خیلی کلی تر بخواهم بگویم علاقه به چیزهای دست نیافتنی . البته مرد های خیلی خیلی معمولی . یعنی یک تیپ بشدت بد و گاهی تقلید کورکورانه از تیپ های خوب که باز هم بد می شود  . با قیافه های متغیر گاهی داف پسند گاهی غیر داف پسند . بشدت درگیر روزمرگی . عاشق کار و دنبال کردن داف ها و دخترهای زیبا بر اساس معیارهای همه پسند . هیچوقت به خودکشی فکر نمی کنند و بزرگترین ناراحتیشان هنگام دعوا و از دست دادن کسی است . به دنبال شاد بودن و خندیدن به هرقیمتی . پرحرف . حتی کم حرف های پرحرفی اند . پاپ پسند . گاهی غیر پاپ پسند که وقتی بیشتر به آنها نزدیک می شوی اثراتی از پاپ را پیدا می کنی . 

وحشیانه می خواهمشان . و آنها بی رحمانه مرا نمی خواهند . حتی گاهی مرا (به علت اشکال چشمی) زیبا می بینند و نزدیکم می شوند . اما سریع از من فاصله می گیرند . زیرا من به شکل غم انگیزی شاد نیستم و به آنها انرژی های منفی می دهم و به زندگی سروسامان دارشان آسیب می زنم . روزمرگی هایشان را نابود می کنم . تیپ و سلیقه همه پسندشان را زیر سوال می برم و باعث افسردگیشان می شوم . اما من این مزخرفات دست نیافتنی را می   خوا   هم . 

تف به من و سلیقه من و مود های من .


بله همه چیز خیلی دردناک است . درآمد زیادی ندارم تا آنطور که می خواهم مستقل باشم هرچند که میتوانم . تصویرسازی می کنم ، چیزهایی می سازم اما برای کار حرفه ای خوب نیستند . کمال گرا هستم و هیچ چیز را عالی نمیینم . درست حرف زدن را بلد نیستم . به راحتی دیگران را ناراحت و عصبانی می کنم (گاهی می توانم هیچ چیزی نگویم و آشنایان را به جنون بکشانم) . در طول روز تعادل رفتاری ندارم . یعنی ممکن است برای یک ساعت به طرز وحشتناک و رواعصابی خوشحال باشم و نیم ساعت بعد آنقدر بی
یک علاقه عجیب و غریبی که در خود پیدا کردم ، دیدن چیزهای روزمره و عادی در ویدیو ها و عکس های دیگران است . مثلا ویدیویی از خواننده موردعلاقه ام می بینم در خانه اش و بشدت محو وسایل بسیار عادی خانه اش می شوم . مثلا لیوان ساده ای که از آن آب می خورد . رو تختی بهم ریخته ، لباسی که رو صندلی است و یا جعبه دستمال کاغذی . در کل دوست دارم این چیزها را در ویدیوها یا عکس های آدمها ببینم . این اشیای لعنتی برای من شخصیت خلق می کنند و مرا به آنها نزدیکتر .
برای روزهای خوب آینده می نویسم : سلام ! نمی دانم وجود خواهی داشت یا نه . اما سلام . امیدوارم حالت خوب باشد . البته که هست ! امیدوارم قدر اش را بدانی . میدانی که برای متولد شدن تو با چه چیزهای همخواب شده ام و می شوم . با غم ، با بی حسی ، با ، با معلقی ، با بی هدفی ، با پوچی شدید ، با رابطه های فاجعه با آدم ها ، با آهنگ های مضر ، با هرچیزی که قطعا میدانی و نمی خواهی به یاد بیاوری . راستش هیچ ایده ای ندارم که چه شکلی هستی .
ماکارونی آب پز کرده بودم با نمک و فلفل زیاد . در بشقاب ریختم و در جام شراب ، نوشابه ریختم . رفتم روی تخت و شروع کردم به خوردن . به دوست پسر یک هفته ای ام که دو سه روزی ست دوست پسرم نیست ، جواب دادم : ''نمیخوامت'' . زیرا از من جواب می خواست و من واقعا او را از پشت اشعه های گوشی ام ، نمی خواستم . غذایم تمام شد . ساعت ۸ بود . فکر می کنم . و من از آن لحظه که بشقاب خالی شد تا الان یعنی ساعت ۲ شب ، هیچ چیز را بخاطر نمی آورم .
''با شور جوانی با هیچ بار خاطری در شاهراه عریض گام می نهم فضایل را یکسر از یاد ببر و مرا در قبایح اعمالم پنهان ساز مرا از بهر لذات آز بیشتری ست تا گام نهادن به ساحت فردوس چون روان من مرده است پس بهتر که این قالب را دریابیم .'' یادم نبود این هنوز درپروفایلم است ! رویای آمریکایی و اینجور مزخرفات به گوشتان خورده ؟ این متن دقیقا همان است و من با پرروایت تمام در قسمت ''درباره من'' قرارش دادم !‌ شور جوانی ؟ لذات ؟ قالب ؟؟ همه اش مای اس ! البته روان مرده سرجایش
این متن را شخصی دیگر می نویسد . شخصی که پست های قبلی را ننوشته است . این شخص من هستم . پست ها را می خوانم و برایم جذاب است . دوست دارم با این آدم آشنا شوم . متن های مربوط به جیرجیرک ها را خیلی دوست دارم و حسودی می کنم . چه جیرجیرک های خوشبختی ! چقدر خوب عشق می ورزد . به جیرجیرکش می گوید :''متاسفم که کلمات ِمحدود و مزخرف ، در وصف تو عاجزاند . '' و من حسادت می کنم به حس اش . در متن های دیگری که راجع به خودش حرف می زند ، سرکوب می کند ، افتخار می کند ، چقدر
کنار پنجره بسته نشسته بودم . کار انجام میدادم . خانه شلوغ و پر سر و صدا بود . اما تمام فکر ام این بود که کار را زودتر تمام کنم و بعدش . خانه خیلی پر سر و صدا بود . خواهرم چیزهایی می گفت . بچه ها می دویدند . می خواستم کار را زودتر تمام کنم و بعد که تمام شد . تمام وسایل ام روی میز پخش بود . صدای پخش شدن کتاب هایم روی زمین توسط بچه ها را می شنیدم . بوی کوکو سبزی چرب ، غذایی که حالم را بهم می زند ، در خانه پخش شده بود .
خود و دیگر زن های اطرافم را که بررسی می کنم ، به این پی میبرم که هیولاهای ترسناکی با نقاب های زیبا هستیم . هرچند ممکن است هیچوقت ، هیچ جا نشان اش ندهیم . آنقدر هیولا هستیم حتی خودمان هم به روی خودمان نمی آوریم که چه هیولایی هستیم . البته خوبی مسئله این است که در تمام زندگی تلاش می کنیم هیچوقت نقاب را برنداریم . البته که تقصیر ما نیست . چیزهایی مارا از درون شکسته است و هر حس واقعی را به قتل رسانده .

تبلیغات

آخرین ارسال ها

آخرین جستجو ها

کار آفرینی دانشگاه ازاد مشهد اگهی های استخدامی تخفیفان گیم خور کپکان همه چیز درباره اینستاگرام دانشکده فنی امام خمینی سوالات آزمون استخدامی و مصاحبه | دانلود تست علی مهر علی زاده